بازديدکنندگان:
mehrnush
سال تولد 1366 /// جنسیت مونث ///وضعیت تاهل مجرد ///عنوان متن چرااااااااا؟
سلام .چقدر خوشحالم که یه چنین سایتی وجود داره الالخصوص واسه یه افرادی مثل من که هیچ همدرد و هم درکی ندارند...من 25 سالمه دقیقا 5 سال پیش شوهر عمه م از من برای پسرش خواستگاری کرد و منی که اصلا تو این حوالی نبودم تازه هوشیارم کرد و چقدر شب و روزم قشنگ شده بود چون میدونستم یه کسی تو این دنیا هست که بهم فکر کنه و دوستم داشته باشه . رفتار پسر عمه م نسبت به من خیلی رسمی و سر سنگین شده بوددر حالی که قبلا با هم راحتتر بودیم هر بار میدیدمش دست و و پام و قلبم به تپش میفتاد واقعا بهش علاقه مند شده بودم چون کم نیس 5 سال تو خیال و رویا با یه ادم باشی و خودتو متعلق به یه نفر دیگه بدونی حتی اینقدر بهش وفادار بودم که اگه توی دانشگاه بهم پیشنهادی میشد هیچ وقت جواب مثبت نمیدادم و جالب این بود که همه فامیل غم منتظر ازدواج ما بودن تا اینکه دقیقا 6 ماه پیش اقا با یه دختر خانم دیگه ازدواج کرد ...وچقدر وحشتناک بود اینکه باید به روی خودم میاوردم یا اینکه نه ؟ اینکه هر شب یه چشمم اشک بود و یه چشمم خون واقعا الانم افسردم خوب میخندم ولی از درون داغونم چون نمیخام دیگرانم به عمق بدبختیم پی ببرند مطمین بودم اگه فقط یه کم ایمانم ضغیف بود و خداترسیم نبود حتما از دست این دنیای بی وفا و ادماش خودکشی میکردم اینکه چقدر راحت با احساسات یه ادم بازی میکنند و خیلی راحت با خئدشون کنار میاند دلم از اینجا میسوزه دخترم هیچ تحفه ای نبود ...حالا زندگیم شده تکراری و بی انگیزم ...روزانه روزی هزار بار ارزوی مرگ میکنم .خیلی تنهام نمیدونم انگار خدا هم دیگه جوابمو نمیده تا حالا هر ارزویی داشتم بهش نرسیدم به هیچ کدومش فقط حسرت خوردم و خودم ریختم تمام دردمو چون هیچ دوست صادقی ندارم که بتونم دردامو بهش بگم حالا خواهش میکنم بگید چیکار کنم .خیییییییلی خستم و دلتنگ اینقدر دلم میخاست میمردم و از خوبی و بدی دنیا ازاد و رها بودم
نویسنده:mehrnush، ارسال شده در چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت 02:21 بعد از ظهر، 4298 بار مشاهده شده، 14 نظر، PDF،