آیتمها

 

کارشناس

 

 

 

 

 

 

كاربري


 خوش آمديد, مهمان
 آي پي شما: 54.235.6.60

نام كاربري
پسورد
کد امنيتي  
 

 کاربران سايت:
 آخرين: aaaaaaaa

 بازديدکنندگان:


 کاربران حاضر در سايت:
  66.249.66.162
  66.249.66.161
  66.249.66.160
  54.36.148.4
  54.242.75.224
  54.235.6.60
  54.221.159.188
  54.157.61.194
  52.167.144.235
  52.167.144.226
  52.167.144.22
  52.167.144.216
  52.167.144.184
  52.167.144.181
  5.9.109.241
  47.128.99.169
  47.128.99.112
  47.128.97.17
  47.128.60.74
  47.128.56.191
  47.128.56.16
  47.128.49.164
  47.128.44.127
  47.128.41.126
  47.128.40.127
  47.128.34.75
  47.128.27.96
  47.128.27.119
  47.128.25.84
  47.128.25.5
  47.128.25.2
  47.128.20.100
  47.128.19.99
  47.128.16.201
  47.128.16.196
  47.128.124.230
  47.128.124.134
  47.128.122.66
  47.128.122.31
  47.128.122.195
  47.128.121.211
  47.128.121.110
  47.128.112.253
  47.128.110.57
  47.128.110.250
  44.222.149.13
  44.221.43.208
  44.213.99.37
  44.206.248.122
  40.77.167.50
  40.77.167.5
  40.77.167.45
  40.77.167.2
  40.77.167.18
  40.77.167.132
  40.77.167.10
  216.244.66.201
  213.180.203.171
  18.208.203.36
  107.23.85.179

تبلیغات

اعلانات

مطالب دریافتی

بدون موضوع

جستجو

ترس زیبا

   
نویسنده: admin، تاریخ: 4/12/1394 10:02 ق.ظ

طلاق یا ماندن

   
نویسنده: admin، تاریخ: 4/12/1394 10:02 ق.ظ

گوش واسه شنیدن من کمک میخوام

   
نویسنده: admin، تاریخ: 28/01/1395 11:52 ق.ظ

درددل

     
نویسنده: admin، تاریخ: 28/01/1395 11:52 ق.ظ

عذاب دائمی

  
نویسنده: admin، تاریخ: 28/01/1395 12:01 ب.ظ

تشخیص حس خواهرانه برادرانه

سلام امیدوارم حالتون خوب باشه ..
دوستان من یکیو خیلی دوست دارم به عنوان برادر نداشته ام ..اونم همینطور بهم میگه ابجی ...چند
وقتی هست بنده سر بعضی مسائل بحثی میکنم و ناراحتی پیش میاد
هم خودم ناراحت میشم هم اون..اما طاغت دوری رو ندارم..
من خودم با خودم حس میکنم چون بخاطر لطفاش و محبتش به جای برادره نداشته ام هست نمیدونم چرا اگر باکسی دیگری هم حرف بزنه به عنوان خواهر، من ناراحت میشم و دوست دارم اونو برای خودم داشته باشمش..اما ایشون این حرف منو قبول نداره.میگه منو از همه بیشتر دوست داره اما عاقلانه میگه کسی که لیاقت ابجی گفتن داشته باشه رو بهش میگم ابجی و دوسش هم دارم ..میدونم الان با خودتون میگید عشقه..اما نه ..همه جور حسی رو در نظر گرفته ام من غیر از حس داداش بودن..در هیچ حس دیگه ای باهاش راحت نیستم..خیلی دوسش دارم داداشم رو اما دلم میخواست کاش مال من بود.. من زیادی احساسی هستم و زود گریه می کنم .. اما اون کاملا رفتارش با بقیه منطقی و عاقلانه اس ..اینو میدونم اما تا کسی دیگه ای رو هم ابجی خطاب میکنه ناراحت میشم ..و یا اگر کسی رو به عنوان ابجی دوست داشته باشه ..
یه مدت سره این قضیه خیلی عذاب کشید م..
نظر شما راجب این رابطه ها چیه ؟ نمیشه دوری کرد ..سخته ..خودتونو جای من بزارید .. ویک راه
درست درمون پیش روم بزارید ..
بخدا چند وقته خسته ام همش ناراحتی..سره چیزای بیخود .. خب دختره و احساساتی داغون شدم از لحاظ همین احساسات لعنتی..اخه چرا بعضی ادما سهم خودت نیستن تا انقدر دوریشون و بعضی کاراشون واست مایه ی عذاب نشه ؟؟ :(
اونم چندوقته مثل من ناراحته و کمتر حرف می زنه . واین بیشتر منو اذیت میکنه چون مسبب تموم این رفتارا و ناراحتی ها خودم بودم که هی بحث و دعوا راه مینداختم ..
اما این هم بدونید سه چهارساله همو میشناسیم و خیلی همو دوست داریم..اینو می دونم که اونم منو خیلی دوست داره (اگر خواستید نظری بدید از این لحاظ مطمن باشید)
بعضی وقتا با خودم حس کردم نکنه عاشقم و خبر ندارم ..اما نه گفتم که وقتی چند وقت فکرکردم دیدم حسم همین خواهرانه اس اما مثل یک ادم عاشق همه جوره میخامش و این خصوصیات من که خودمو هم داره عذاب میده باعث میشه تا خیلیا فکرکنن عاشقم ..اما توروخدا هرکی حس منو درک میکنه ..یا میتونه خودشو جای این شرایظ بزاره کمکم کنه ...چرا اینجورم؟؟ چکارکنم حساس نباشم..بیخیال باشم؟
و در اخر اینو هم بگم که ما همه چیمون باهم هست..همه چیو بهم میگفتیم ..هیچی از هم پنهون نداشتیم.. حالا این حال خراب همیشگیم رو ازش پنهونم و نمیتونم در این باره باهاش دردو دل کنم ... چون درده دلم خودشه
نویسنده: admin، تاریخ: 10/08/1395 01:50 ب.ظ

من و مادرم

سلام من ستاره هستم 27 سالمه و مجردم
خیلی از دخترا بخاطر دوره سنی ای که توش هستن مشکلاتی با مادرانشون دارن
میخوام درباره خودم بگم که سنم از اون دوره گذشته و به تازگی خیلی چیزا رو متوجه شدم !
من یه خواهر دارم که متاهله . تا زمانی که مجرد بود همیشه با مادرم درگیر بود و همیشه باهم قهر میکردن . دختر بداخلاق و ترش رویی بود . ازدواج ناموفق کرد و الان پشیمونه ! ولی از وقتی متاهل شده و بچه دار شده ، واسه مادرم شده خدا !! همه نوع اشتباه اعم از برقراری ارتباط با مردانه نامحرم میکنه ولی مادرم باهاش کنار میاد !!! یه جورایی شده همدم مادرم . باهم که میشینن شروع میکنن به غیبت کردن ولی چون من با این کارا مخالفم مادرم منو همدم خودش نمیدونه و با من مثل یه غریبه برخورد میکنه
از بچگی همیشه سعی داشتم هرچی مادر و پدرم میخوان همون بشه
هیچ وقت ازشون چیزی نخواستم
هرچی گفتن من گفتن چشم
اگه خلاف میلشون عمل کنم عذاب وجدان بدی میگیرم به حدی که تا براشون جبران نکنم آروم نمیگیرم
الان احساس میکنم این رفتار من براشون ارزشی نداره و تبدیل به یک وظیفه از طرف من شده
تا وقتی که برای مادرم کار میکنم و خونه رو تمیز میکنم غذا درست میکنم ظرفا رو میشورم و.. باهام خوبه ولی اگه یبار کمک ش نکنم کاری میکنه که به گ...وه خوردن بیوفتم و من خیلی حساسم که دربارم فکر کنه که من از زیر کار در رفتم
اگه نظر بدم و خواسته ام رو بگم هیچ فایده ای نداره و اصلا توجه نمیکنن و کارِ خودشون را میکنن . اصلا میلی به ازدواج ندارم - چون با ازدواج ازشون دور میشم . هر کار هم میکنن دلم میخوادشون ولی از اینکه دارم مورد سواستفاده قرار میگیرم و دستم نمک نداره و کارام هیچ ارزشی نداره خسته شدم
فقط براشون شدم یه بچه ای که باهام به فامیل پوز بدن ولی برای خودش بی ارزش
نویسنده: admin، تاریخ: 10/08/1395 01:50 ب.ظ

احساس تنفر از همسرم

سلام.من تقریبا سی سال سن دارم.صاحب یه دختر خیلی مهربون و قشنگ یه پسرم تو راه دارم.در طول زندگی مشترکم مثل همه بالا پایین داشتم اما می دونم پشت سر هم مشکلاتم حل میشن.اما مشکل من با همسرم هستش و خیلی داره مشکل ساز میشه.گرچه این اواخر زمزمه جدایی به سرمون زده..اون خیلی سرد مزاج و بی احساسه.به حدی که گاهی مثل وسواسی ها با من برخورد می کنه.من آدم خیلی منطقی هستم.میدونم که این مشکل خیلی تو جامعه ما هست پس طبیعتا رفتم سراغ روانشناس و پزشک و کتاب و .... اما متاسفانه ایراد از اونه و داستان ازین جا شروع شد که اون حتی حاضر نیست که موضوع رو باهاش درمیون بزارم چه برسه به دکتر و حل مشکلمون پیش کس دیگه..من شاید نتونم خوب عنوان کنم ولی میدونم الان تقریبا یه ساله رسما هیچ نسبتی باهم نداریم.من خیلی رنج میکشم و داره زندگیم متلاشی میشه.بذارید اینطور بگم تصور اینکه یه بار زندگی میکنی یه بار جوونی یه بار برای همیشه همه چی میگذره و اینکه حتی حاضر نیست قدمی برای حلش بذاره مسلما عکس العمل خیلی بدی از من خواهد دید.در نظر گرفتن دوتا بچه کاری کرده فقط خودخوری کنم اما الان متوجه شدم مثل بمب ساعتی میمونه و عواقب خیلی بدتر از خیانت و جدایی برای بچه هام داره.من خیلی آدم مهربون و با گذشتی هستم خیلی زود فراموش میکنم خیلی کار میکنم اما آدمی هستم در یه لحظه برای خانواده ام از همه چی دست میکشم تا خوش بگذره بهمون.از هر لحاظی هم سعی کردم به تجربه و تذکرات روانشناسم عمل کنم.پشت کارم برای ساختن این قضیه خیلی زیاد بود.نمی دونم چرا این اواخر حتی حاظر نیستم درست بشه و میخوام تمومش کنم.واقعا از اون متنفر شدم.با بزرگ ترهاش صحبت کردم واقعا بعد از مدتی تلاش اونها اظهار ناتوانی کردن.حرف اول و آخرش اینه که زناشویی یعنی اینی که اون تشخیص داده.من چی رو باید قبول کنم؟یه امر بدیهی که جوون های هم سن و . سال من دقیقا عمل میکنن و این خانوم یه نفر هستش که خلاف جهت همه داره میره.اون نه به اجبار ازدواج کرد بلکه دقیقا خواسته هردو ما بود.خیلی هم خوشحال بودیم.اما من دارم میگم یه تئوری یه عملی.الان دوست داشتن عملی رسیده هیچی هم وسط نیست ولی دقیقا داره آزارم میده.من الان چی کار کنم؟؟؟دست خودم نیست نمیدونم چی شد دیگه حاضر نیستم درست بشه.دوست دارم خیانت کنم انتقام بگیرمو آشکارا اون ببینه و بدونه . اون باید به من بگه چی شده اما نمیگه و الان من دیگه برام مهم نیست.این چه رسمی بود با دوتا بچه داشته هامون رو خراب کرد.از لحاظ مالی کاملا تامین شده.مرتبه شغلی من خیلی بالاست که بلاخره بتونه تو این جامعه غلط پرور سرشو بالا بگیر خودم هم یه آدم ساده و بی حاشیه که لااقل میدونم هرکی نگام میکنه فکر میکنه بیست سالمه.بگید دوستای من بهم شاید من نمیدونم و چیزی از قلم انداختم.
نویسنده: admin، تاریخ: 10/08/1395 01:50 ب.ظ

جدایی از دوست

    
نویسنده: admin، تاریخ: 23/12/1396 11:59 ق.ظ

طلاق یا ادامه

   
نویسنده: admin، تاریخ: 23/12/1396 11:59 ق.ظ

مشکلات جنسی

    
نویسنده: admin، تاریخ: 23/12/1396 11:59 ق.ظ
« 7 8 9 10 11 12 13 14 15 »