بازديدکنندگان:
ساناز
سال تولد 66 /// جنسیت مونث ///وضعیت تاهل مجرد ///عنوان متن نمیدونم چیکار کنم
با سلام
من دختری 25 ساله هستم. حدود دو سال پیش با پسری بطور اتفاقی اشنا شدم. تقریبا هم رشته ای بودیم. ولی ایشون تحصیلات تکمیلی هستند.رابطه ما تو این دو سال جوری بود که هر روز با همدیگه حرف میزدیم.و محتوای حرفای ما بیشتر در مورد علم ودرد دل و اینکه در طول روز چیکارا کردیم و... بود. ناگفته نمونه که تماس نزدیکی با همدیگه نداشتیم اصلا. البته اوایل ایشون پیشنهاد دادن که رابطه نزدیک....ولی همون اول گفتم نه و اگه یه بارم تکرار کنی دیگه بای. خداییش ایشون دیگه نگفتن.بخاطر مشغله کاری و درس و...خیلی کم فرصت داشتیم که ملاقات حضوری داشته باشیم ولی هر روز حدود 4-5 ساعت با همدیگه تو اس ام اس حرف میزدیم.و درکل این دو سال میشه گفت 7یا8 بار ملاقات حضوری داشتیم که اونم چن ساعتی تو خیابون فقط قدم میزدیم.ناگفته نمونه ایشون از رتبه های برتر کنکور بود...اشتباه بزرگی که کردم مسیر زندگیمو بخاطر ایشون کلا عوض کردم(برنامه داشتم برم خارج ولی نفهمیدم چطو عاشقش شدم بخاطر حرفاش بخاطر التماسش که تنهاش نذارم کلا بی خیال شدم. کار میکردم بخاطر حرف ایشون کارم رو ول کردم...) الان شده 25 سالم. و نزدیک دو هفته ای میشه که سر یه چیز الکی باهام کلا قطع رابطه کرده! نمیدونم چرا؟ نمیدونم واقعا چیکار کنم! احساس میکنم یه بازنده اساسی هستم. نه بخاطر اینکه اون دیگه رفته بیشتر بخاطر حماقت خودم تو تغییر مسیر زندگیم .از موسسه ای که باهم کار میکردیم شنیدم که داره میره المان. درحالیکه ازم قول گرفته بود که من نرم خارج و قول داده بود که اگه قرار به رفتن بود باهمدیگه بریم! واقعا نمیدونم چرا یهو اینطو شد. چرا تا موقعیتش اوکی شد منو دیگه ندید این توانایی رو تو خودم میبینم که بتونم زود خودمو جم و جور کنم ولی درکم کنین و یه کم باهام همفکری کنین. بالاخره 2 سال به یکی دل ببندی هر روز بحرفی و یهو نیست بشه یه کم سخته... الان تمرکزم رو درس و کارم خیلی کم شده. ازنظر روحی و روانی خیلی نگران خودم هستم چون وقتی یاد خاطرات میفتم و... یهویی گریه ام میگیره بطور انی دلتنگی عجیبی بهم دست میده که رو اشتهام تاثیر گذاشته.از این بابت خیلی نگران هستم میدونم که باید هرچه زودتر فراموشش کنم ولی نمیدونم چطوری؟ درضمن دیگه یه جورایی به همه بدبین شدم.چن روز پیش بطور خیلی نامحترمانه یکی رو رد کردم کسیکه موقعیتش از اینم بهتر بود. دست خودم نیس احساس میکنم یواش یواش تبدیل به یه بیمار روانی میشم. نمیدونم چیکار کنم که دیگه تو ذهنم کمرنگ بشه. خیلی ممنون میشم کمکم کنین. چون واقعا نیاز داشتم به همفکری.
نویسنده:ساناز، ارسال شده در چهارشنبه 22 آذر 1391 ساعت 01:07 بعد از ظهر، 29844 بار مشاهده شده، 13 نظر، PDF،