بازديدکنندگان:
گمشده
سال تولد 1366 /// جنسیت مونث ///وضعیت تاهل مجرد ///عنوان متن گم شده
نمیدونم از کجا شروع کنم؟ از اون سالهایی که به عنوان یه دختر چیزی غیر از دوستی با هم جنسای خودم و درس خوندن و همیشه دنبال بهترین بودن و شادی کردن نبود چیز دیگه ای تو سرم نبود، یا از اون سالی که من رفته رفته عوض شدم و رسیدم به اینجا.
با خودم فکر میکنم اگه ترس از جهنمش نبود، حتماً تا حالا خودکشی کرده بودم. از یه خانواده ی مذهبی ام. دختری 26 ساله. 3تا برادر دارم. در مجموع و از دید دیگران بخوایم بگیم، من خیلی خوشبختم و بهترین دختری ام که میشناسن اطرافیانم. اما از نظر خودم...
فوق لیسانس هستم و محجبه. دختری باهوش. اما از خودم خسته ام. همه ی موضوعات و مسائل زندگیم قاتی پاتیه. سالهاست که اینطوریه. حتی الآن که دارم مینویسم نمیدونم از کجا و از چی بنویسم.
- از نظر ظاهری متوسط هستم و با کمی آرایش از خودم راضی ام. اما بدون آرایش همیشه از خودم ناراضی ام. با اینکه آرایشم خیلی خیلی کمه ولی واقعاً از چهره م ناراضی ام. این باعث میشه اعتماد به نفس نداشته باشم. حتی وقتی میرم بیرون از خونه، با خودم میگم الآن همه میدونن من زشتم، اگه زشت نبودم که آرایش نمیکردم. وقتی یه دختر چادری میبینم که زیباس و آرایش نداره، از خودم بدم میاد که با اینکه چادری ام ولی آرایش دارم. این افکار هم فقط زاییده ی ذهن خودمه و مثلاً به خاطر این نیست که شاید دیگران بهم اینطوری گفته باشن و الآن روم تاثیر گذاشته. و در نهایت از اینکه از چهرم ناراضی ام ناراحتم. چون احساس میکنم ناشکری میکنم. .و خلاصه این میشه یکی از درگیریهای ذهنیم.
بچه تر که بودم از چادر خوشم میومد. حجابو دوست دارم. در کل به چهره م متاسفانه یا خوبختانه حجاب بیشتر میاد. اینو دیگران هم گفتن بهم. این نه تنها خوشحالم نمیکنه بلکه ناراحتم میشم. چون با خودم فکر میکنم اگه دو روز دیگه ازدواج کنم اونوقت از نظر همسرم که بدون حجاب منو میبینه زیبا نیستم، چون اون قطعاً تا قبل از ازدواج منو فقط با حجاب میبینه. و همیشه از این قضیه ترس دارم. اعتماد به نفسم خیلی میاد پایین. موهای زیبایی ندارم. همیشه میترسم که اگه شوهرم اولین بار منو بی حجاب ببینه حتما!ًً خیلی بدش میاد. بارها خواستم برسم به موهام و لااقل قابل تحملش کنم اما نشد.
حجاب رو دوست دارم. اما کم کم بودن در این اجتماع و نداشتن اعتماد به نفس کافی باعث شده چادرم بیشتر به این قضیه دامن بزنه. حس میکنم چادر اونی که هستم رو نشون نمیده. من واقعاً به اندازه ی چیزی که با چادر نشون میدم مذهبی نیستم ولی چون اینهمه سال چادر گذاشتم دیگه نمیتونم بردارم. البته پارسال برداشتم.به مدت 6ماه چادرو گذاشتم کنار. اما خیلی با حجاب بودم با مانتو. خودم لذت بیشتری میبردم. احساس یک رنگی بیشتری داشتم. اما خیلی حرفا شنیدم. خیلیا براشون عجیب بود و دوست داشتن دلیلش رو بدونن. که چرا برداشتم چادرو. بارها شده بود حتی دوستانی که خیلی باهام صمیمی نبودن از طرز حجابم با چادر خوششون بیاد و اینو بهم بگن. واسه همین همونا هم ترجیح میدادن من با چادر باشم. نمیدونم چرا؟ وقتی فهمیدم مامانم دلش راضی تره من با چادر باشم، دوباره چادر گذاشتم. ولی از درون راضی نیستم به اینکار و باز هم اعتماد به نفسم افت کرده.
رابطه م با خانوادم وقتایی که حالم خوش باشه خیلی خوبه. فوق العاده صمیمی. برادر بزرگترم که 4سال ازم بزرگتره ازون مردای احساسیه، واسه همین اصولا کمبود خواهر رو احساس نکردم. اما همین برادرم ی مشکل داره تو رفتاراش اونم افراط و تفریط بودنه. یعنی یه وقتایی کاری میکنه تو احساس میکنی خوشبخت ترین فرد روی زمینی. اما بعدش کاری میکنه یا حرفی میزنه و خلاصه اتفاقی پیش میاره که منو به مرز جنون، خودکشی، کفر و خیلی چیزا میرسونه. بچگیا رابطه م باهاش خیلی خوب نبود. چون فکرش بسته بود. اما از 7-8 سال پیش به اینور کم کم صمیی شدیم همگی. اما بعد از 2-3 سال یه بار اینقدر تو عصبانیتش افراطی شد که منو با کمربند به طرز فجیعی زد و اون قضیه نقطه اوج بدبختیای روحیم تو زندگیم شده. بعد از اون سال دیگه منو نزد. همون یه بار بود. اما تو این سالها خیلی کابوس میبینم. نه اینکه هر شب.ولی میبینم. مخصوصاً اگر یه روزی از قضا همین داداشم یه رفتار سرد یا بدی حتی خیلی کوچیک باهام داشته باشه اون شب کابوس میبینم. و در اکثر موارد هم تو کابوسام این داداشم داره منو میکشه. خلاصه از همون سالها به بعد روحیه م به فنا رفت.
البته آدمی ام که خوشبختانه یا متاسفانه زود و زیاد میخندم. کینه ای نیستم اصلاً. اما وقتی چیزی دلم رو میشکنه اثرش خیلی عمیقه. نمیدونم چکار کنم. منو یه دختر شاد و اهل و بگو بخند میشناسن همه. خیلی پر انرژی هستم . البته چندساله خیلی تنبل شدم. میدونم انرژی دارم واسه انجام کارها.اما فوق العاده تنبل شدم و این داره اذیتم میکنه. آدمی بودم عاشق جمع بودم، اما الآن اکثر اوقات خوصله ندارم. آدم حساسی هستم. کافیه اون ادمیه که برام کمی مهمه و دوستش دارم بهم بگه بالا چشمت ابروئه! دیگه احساس میکنم زندگی برام معنی نداره.
وقتی سال اول کنکورم دانشگاه قبول نشدم، برخلاف انتظار همه، چون شاگرد اول مدرسه بودم. دیگه از درس زده شدم. دیگه درواقع نتونستم اون آدم قبلی باشم. رفتم سراغ اینترنت و چت. وای، خیلی چت کردم. با همین چت خودمو بدبخت کردم. میدونین چرا؟ نه که با کسی دوست شم برم ببینمش و اینا، نه. تلفنی چرا، شده دوست شم. اما ، این چت همه ی اون چیزی که بودمو ازم گرفت. با بادم داد. رفته رفته چت منو از خانوادم دور کرد. شب بیداری رو به رفتارام اضافه کرد. تنهاییامو بیشتر کرد. ازینکه گاهی تو چت کسی رو میدیدم که دوست داشتم تو واقعیت هم ببینمش اما به خاطر خانواده و غرورم اهل دوستی نبودم، هربار زجر میکشیدم. از اینکه با ملی آدم چتی یا تلفنی محض سرگرمی دوست بودم تو این سالها الآن احساس ناپاکی دارم. من اهیچ وقت هدفم از دوستی ناپاکی نبوده اما از اینی که الآن هستم حالم به هم میخوره. الآن مدتهاست دیگه چت نمیکنم. اما بازم از خودم بدم میاد. دوست داشتم هیچ وقت خیلی یزا رو نمیدیدم. خیلی چیزا نمیشنیدم. هربار که از طریق همین دوستیهای مجازی که حتی یه بار هم طرفو نمیدیدم اگه کمی طولانی میشد رابطه و به یکی عادت میکردمو بعدش از یه جایی به بعد میفهمیدم دختر تو نباید این دوستیو ادامه بدی و قطع میکردم،، داغون میشدم. این عادت کردن ها و دل کندنها میشه گفت عذابم داد.
از اینکه این چت ها دور از چشم خانواده هم بود بیشتر عذاب میکشیدم. هرچند میدونم خیلی ناپاکی نبوده و بی آبرویی نکردم اما خودم خودمو با وجدانم عذاب دادم. این عذاب همیشه باهام هست.
نمیدونم چرا خواستگار درست درمونم نداشتم هیچ وقت. همین هم باعث شده بیشتر اعتماد به نفسم پایین بیاد. هرجا رفتم همه ازم تعریف کردن. همه به خیال خودشون فکر میکنن چون تک دخترم و تحصیل کرده و وضع مالیمم خوبه و سر زبون دار و متین و محجبه، پس لابد هزارتا خواستگار دارم. نه اینکه نداشتم. اما واقعاً برای همه ی خانوادم عجیبه که چرا من خاستگار درخور نداشتم هیچ وقت. بابت این قضیه هم همیشه عذاب کشیدم. همه ی دخترای فامیل ازدواج کردن. اما منی که از همه سر ترم، هنوز نه. البته من خاستگار مثل شوهرای اونا زیاد داشتم، اما واقعاً سطحشون نسبت به من پایین بود، تا جایی که نیومده رد میشدن. دو 3 تا آدم بودن که سرشون به تنشون می ارزید و اجازه دادیم بیان یه بار همو ببینیم برای اولین بار، از همین مدل ازدواج واسطه ایا. اما ازم خوششون نیومد و رفتن . این باعث شد بیشتر از قبل از خودم بدم بیاد.
گاهی احساس میکنم خدا داره اذیتم میکنه. گاهی میگم شاید چون چت میکردم خدا منو لایق یه ازدواج خوب نمیدونه. اما بخدا من پاکم! نمیدونم. خیلی عذاب میکشم.
کم کم آدم بی اراده ای شدم. تو زندگیم هر روز هر روز کارم شده نقشه کشیدن و برنامه ریزی واسه فردا و فرداهام. اما دریغ از یه بار عمل کردن. یه کلاسی شروع میکنم میرم و بعد از یه ماه حسته میشم نمیرم. هر کلاسی. از هر نوعی. چه درسی چه تفریحی. من دیگه اراده و قدرت انجام هیچ کاریو ندارم. دارم دیوانه میشم از دست خودم. مثلاً اگه ولم کنن صبح تا شب سریال یا فیلم دانلود میکنم تو اتاقم بدون خوردن غذا میشینم میبینم و انگار نه انگار که این زندگیمه که داره میره. همش با دیگران بحث میکنم و البته نه اینکه همش من مقصرباشم اما خب قطره ای صبوری و مهربونی ندارم.
ایمانم و رابطه م با خدا ضعیف شده. نماز خوندنام از همه چیزم تو زندگی مسخره تره. اگه از ترس و از سر عادت نبود مطمئنم نمازم نمیخوندم. قرآنم نمیخونم. فقط میدونم خیلی چیزا هست تو زندگیم دوست دارم یاد بگیرم، تجربه کنم، بهشون برسم. اما عملاً فقط رویا پردازی میکنم و زندگیم فقط در نفس کشیدن خلاصه شده.
از اینکه اسنقدر کرخت و بی اراده و موجودی بی اعتماد به نفس هستم از خودم بدم میاد. البته اینهمه بی اعتماد به نفسیه من رو اصولاً دیگران نمیبینن. چون آدم مغروری ام و همیشه رفتار ظاهریم حفظه. ولی از درون عذاب میکشم. چرا هیچ کس منو دوست نداره؟ چرا من از جانب پسرا هیچ وقت مورد پسند نبودم؟ چرا از قیافه م راضی نیستم؟ چرا اونطوری که دلم میخواد نمیتونم زندگی کنم؟
نویسنده:گمشده، ارسال شده در شنبه 23 آذر 1392 ساعت 11:11 بعد از ظهر، 5302 بار مشاهده شده، 10 نظر، PDF،