آیدا
سال تولد 1367
///
جنسیت مونث
///وضعیت تاهل متاهل
///عنوان متن شوهرم نسبت بهم سرد شده
سلام
من دختری 24 ساله هستم و دو ساله که ازدواج کردم. سه سال هم با همسرم دوست بودیم. من تهران دانشجو بودم و اینجا ازدواج کردم و قرار شد اینجا بمونیم. خودم تهرانی نیستم. اختلافات زیادی از همون اول با هم داشتیم. مشکلات تفاوت فرهنگیو مهم تر از همه اینها اینکه خونواده اون کنارمون بودن و خونواده من نبودند و من به شدت اظهار دلتنگی میکردم و بهانه جوویی میکردم. من چند تا ویژگی بد دارم .یکی اینکه خیلی حسودم و رابطه شوهرم با خونوادش و دوستاش منو اذیت میکنه بخصوص که خونواده خودم اینجا نیستند. و دیگه اینکه یه کم عصبی و پرخاشگرم و ممکنه یهو حرفی بزنم که به سرعت پشیمون بشم. من تا حالا مشاجره مستقیمی با خونواده شوهرم نداشتم ولی به خاطر اونا با شوهرم زیاد بحث کردم که رابطمون رو باید کم کنیم اما اون میگه من تک پسرشونم و وظیفه دترم.
زمان هایی که با هم دعوا میکنیم که هیچی ولی سایر زمانها هیچ مشکلی نداریم و یک زندگی رویایی داریم. نه مشکل مای نه جنسی. یک رابطه عاشقانه و بی نظیر.
به تازگی بعد از یک مشاجره باز هم در همین زمینه شوهرم بهم گفت خسته شدم و دیگه تحمل این زندگی رو ندارم. تا حدودیبهش حق میدم . من با دستای خودم و بهونه گیریای بچگانم زندگیمو خراب کردم. ولی الان هرچقدر بهش نزدیک میشم منو پس میزنه و میگه دیگه برام مهم نیستی. میخوای بمون نمیخوای برو. شوهرم منو خیلی دوست داره . نمیدونم چه بلایی سر زندگیم اومده که اینجوری میگه. من نمیخوام طلاق بگیرم و از جدایی میترسم و در ضمن شوهرم رو دوست دارم. هر راهی رو امتحان کردم ولی مرغش یه پا داره و بهم بی تفاوت شده انگار دیگه از تلاش دست برداشته.تو رو خدا راهنماییم کنید نمیدونم باید چیکار کنم.
مشاوره لازم است از طریق سایت تنظیم خانواده اقدام شود
نویسنده:آیدا،
ارسال شده در سه شنبه 24 دي 1392 ساعت 11:53 بعد از ظهر،
28967 بار مشاهده شده،
7 نظر،
PDF،
mistad
در
10 سال و 2 ماه و 13 روز و 3 ساعت و 49 دقیقه پیش گفته
سلام
تو قضیه رو از دید خودت تعریف کردی با این حال جوری تعریف کردی که انگار تمام تقصیرها گردن تویه. دلیلت چی بود که میخواستی ارتباطش رو با خانوادش کم کنی. یه چیزی بهت بگم من یه جورایی موقعیتم مثل تویه یعنی از خانوادم دورم, خانواده شوهرم نزدیکم هستن و خیلی با شوهرم وخانوادش تفاوت دارم. جوری که اوایل زندگیم فقط آزار میدیدم. درضمن بدون تعارف خانواده شوهرم زیاد خوب نیستن. همسر من هم تک پسره. با این وجود هیچ وقت سعی نکردم اونو از خانوادش دور کنم با این که میدونستم یه جورایی به ضرر زندگیمون هستن. 7 ساله دارم زندگی میکنم, میدونی نتیجه چی شد؟ اتفاقایی افتاد برامون که مصوبش مادرشوهرم بود و همسرم هست که الان داره تمام سعیش رو میکنه که از این شهر بریم. به زبون نمیاره و منم به روش نمیارم ولی ترجیح میده ازشون دور باشه.البته من هیچ وقت موافق قطع ارتباط نیستم چون قطع ارتباط با پدر و مادر نه خیر دنیا رو داره نه آخرت. حالا به نظر من تو باید یکم صبرت رو زیاد کنی اول هم سنگاتو با خودت وا بکن,ظاهرا حسادت بی دلیل تو باعث این موضوع شده پس شوهرت بخاطر از دست دادن آرامش زندگیه تو ترسیده. خودتو بزار جای اون اگه فکر کنی سعی داره تو از مامانت جدا کنه چه حسی بهت دست میده. منطقی باش. ارتباطت رو با خانوادش زیاد کن اینجوری هم حس حسادتت کم میشه هم نظر شوهرت جلب میشه. بیشتر برو خونه مادر شوهرت , بیشتر بهش زنگ بزن. مردا وقتی ازدواج میکنن علاقشون به مادرشون دوبرابر میشه بعد تو رفتی دقیقا دست گذاشتی رو این مورد. وقتی باهاشون هستی به خودت خوش بگذرون. بگو بخند. چرا زندگی رو واسه خودت و شوهرت جهنم کردی.ایشاا... اعتماد شوهرت جلب میشه.درضمن همیشه دعا کن و همه چی رو بسپر به خدا اگه خوب باشن که اصلا نیازی نیست ازشون دوری کنی اگه بد باشن خدا جای حق نشسته. واگذار کنی پشیمون نمیشی. البته اینم بگم به 4تا حرف خاله زنکیه این اینوگفت اون اونو گفت بد بودن نمیگن.اینا اصلا ارزش غصه خوردن نداره.
امیدوارم حرفایی که زدم واست کارساز باشه و موفق باشی. نهایت سعیت رو بکن. دعا هم یادت نره
سارا
در
10 سال و 2 ماه و 10 روز و 5 ساعت و 29 دقیقه پیش گفته
خانم آیدا
بعید نیست که با این توصیفات همسرتون ازتون سرد شه و هر مردی باشه اینجوری میشه.مخصوصا که خانواده همسرت آدمهای بدی نیستن و بهت بدی نکردن و فقط با حسادتهای بیجا میخواستی همسرتو از خانواده ای که سالها باهاش بودن و بزرگش کردن کمک کردنش تربیت کردنش و... تا اینکه شده ای ادم امروز که شما همسرش شدی.خودت هم جای همسرت بودی اینجوری میشدی.واقعا نمک نشناسیه اگه کسی بی دلیل و به این راحتی قید خانوادشو بزنه و همسرت کارش کاملا نرمال و عادیه.متاسفانه اکثر(البته نه همه) دخترای امروز ایرانی نوعی سادیسم و جنگ و جدل بی دلیل با خانواده شوهری دارن و این خیلی بده.من خودمم 27 سالمه و مادرشوهرم بلا نمونده سرم بیاره اما همچنان میرم خونش بهش زنگ میزنم هر وقت میبینمش میبوسمش و اینقدر کنار اومدم که الان خودش کنار میاد باهام.حالا مدارا با آدمهایی که هیچ بدی بهت نمیکنن واقعا چقدر سخته؟خودتو جای اونا بزار و بدون از هر دست بدی از اون دس میگیری خودتم در آینده بچه دار میشی و اونم ازدواج میکنه . اونوقت راضی میشی همسر بچه ت باهاش این کارا رو بکنه و بگه با خانوادت رفت و امد نکن و ...
اول فکرتو عوض کن.خانواده همسرت دشمنت نیستن.اونا همون کسایین که اونو بزرگ کردن و به امروز رسوندنش
دوما" حسادتو از خودت دور کن.حسادت یه بیماری هس که تو قلب ریشه میدونه و وجودتو میگیره و اخرش خودتو میسوزونه
سوما سعی کن با خانواده همسرت رفت امدتو زیاد کنی و باهاشون مهربونتر شی تا همسرتم نظرش بهت عوض شه