بازديدکنندگان:
M-y
سال تولد 1368 /// جنسیت مذکر ///وضعیت تاهل مجرد ///عنوان متن خیلی گیجم
سلام دوستان من سال 90 با یه دختر که سه سال ارم بزرگتر بود اشنا شدم تا حدود پارسال باهم بودیم هم دوست داشتیم ولی دعوا بگو مگو زیاد داشتیم ترس از رسیدن داشتیم کلا ازدواج ما حدود 70%امکان داشت تا پارسال اردیبهشت باهم بودیم که نقشه کسیده بود و بیاد به من بگه خواستگار دارم از این حرفا و تا سه ماه من همینجور بازی داد شب روز کارم شده بود گریه کاری کرد که ازش زده شدم در این سه ماه من با یه دختر مطعلقه اشنا شدم که اون دو سال ازم کوچیکتر بود من کمکم روی اوردم به اون باهم خوب بودیم چند بار من اذیتش کردم از هم جداشدیم ولی دوباره خوب شدیم بعد چند وقت اولیه برگشت که من همش فیلم بازی کردم از این حرفا ولی من حسی بهش نداشتم تمام مخم رفته بود پیش مطعلقه تا اینکه یه جوری شد که این دوتا باهم اشنا شدن و اوایل با هم خوب بودن ولی بعدش باهم بد شدن من هرچی به اولیه میگفتم من مطعلقه دوست دارم نفهمید که نفهمید کاری کرد که ازهم جدا شدیم تو تنهایی اولیه هر کاری کرد که دلم به دست بیاره نشد که نشد گفتم میخوام برم سراغ مطعلقه ولی مطعلقه من نمیخواست انگار بازم داده بود هر کاری گردم دلش نتونستم به دست بیارم هر کاری هم میکنم نمیتونم فراموشش کنم چی کادکنم تمام زندگیم سیاه شده
نویسنده:M-y، ارسال شده در سه شنبه 13 خرداد 1393 ساعت 01:14 قبل از ظهر، 5139 بار مشاهده شده، 2 نظر، PDF،