بازديدکنندگان:
چلچله
سال تولد 62 /// جنسیت مونث //وضعیت تاهل متاهل //عنوان متن احتیاج به کمک و همفکری دارم. کجای این دنیام؟؟
سلام به همه شمایی که نمیشناسم ولی باهاتون احساس همدلی میکنم من یازده ساله ازدواج کردم و بعد شش هفت سال بچه دار شدم. وقتی ازدواج میکردم سنی نداشتم نوزده سال. آشنایی مون خیلی سنتی و از طریق معرفی یکی از اقوام بود. از همون اول که شوهرمو دیدم،اصلا از قیافه و ظاهرش خوشم نیومد. طوری که رسما جوابم نه بود ولی به اصرار پدرو مادرم، که میگفتن روش فکر کن و موقعیت خوبیه. منم درواقع مجبور شدم روش فکر کنم و بعدم.که از روی حماقت که فکر میکردم به این وسیله رضایت و خشنودی پدر و مادرم رو تامین میکنم جواب مثبت دادم. سنی نداشتم و اصلا فکر نمیکردم این یه موضوع دایمیه و با همین بله کوتاه تموم نمیشه. یعنی اصلا به اونجاهاش فکر نمیکردم فقط اون لحظه میخواستم خانواده م ازم راضی بشن. حتی به پدر و مادرم احساسمو گفتم ولی اونا گفتن مهم نیست و قیافه عادی میشه و خلاصه راهنمایی های غلطکردن و منو تو یه مسیراشتباه انداختن و بعدم که صیغه خوندیم و منم که اصولا آدم معذبی هستم وبعدش انگار وقتی گریه ها و ناراحتی منو دیدن، تازه متوجه شدن که چه اشتباهی بوده این کار، بهم گفتن اگه واقعا دوستش نداری بگو بهم بزنیم ولی من دیگه احساس میکردم راه نجاتی نیست مخصوصا که یه جورایی فامیل میشدن و یه بزرگ فامیل معرفیش کرده بود، نمیتونستم دیگه نه بگم و فکر میکردم آبروریزی میشه. بچه بودم و خیلی بچگانه فکر میکردم. خلاصه کاری نداریم همه چیز پیش رفت و ما ازدواج کردیم. سالها گذشت منم بخاطر همین بچه دار نشدم چون از محکم بودن زندگی م مطمئن نبودم، نمیخواستم یه آدم دیگه رو این وسط بیارم. گرچه وضع از زمان ابتدایی آشنایی مون بهتر شده بود ونمیدونم عادت بود یا انس ولی محبتی ازش به دل داشتم. اخلاقیات بد و خوب داشت که بهشون خو گرفته بودم. تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم بجه دار شم و شاید وقتی بابای بچه م بشه بیشتر دوستش داشته باشم. شاید باورتون نشه ولی با کمال حماقت فکر میکردم سرمو به بچه گرم میکنم و نداشته هام از یادم میره و فرصت فکر کردن به اونا رو ندارم البته اینم بگم که عاشق بچه بودم و بعد چند سال زندگی جاش حسابی خالی بود که . خلاصه بچه دار شدم ولی بعد بچه دارشدن اخلاق شوهرم حسابی عوض شد حتی به بچه حسادت میکرد. روز به روز اخلاقهاش بدتر میشد وبا من و بچه بداخلاقی و بددهنی میکرد. البته میدونم که دلیل حسادتش به بچه توجه من به بچم بود، ولی دست خودم نبود نمیتونستم اونو بیشتر از بچم دوست داشته باشم. چند بار هم مشاوره رفتم ولی تاثیری نداشت. خلاصه ش که الان دیگه به جایی رسیدیم که هیچی دیگه بینمون نمونده همش حسرت زندگی موفق دیگران رو میخورم و دایم برای خودم افسوس میخورم که با یه اشتباه کل زندگی مو به فنا دادم. برای بچم هم دلم کبابه، خونه،نمیدونید چه احساس بدی دارم دیگه حوصله هیچکسو ندارم با همه دعوام میشه. به سختی دارم زندگی مو شوهرمو تحمل میکنم. گاهی احساس میکنم دارم خفه میشم از شدت ناراحتی و غم. از یه طرف غصه خودمو میخورم از یه طرف غصه بچمو که اگه جدا بشم چی سرش میاد. داغونم داغون. ترخدا شما جای من بودید چیکار میکردین؟؟؟ اینم بگم من از یه خونواده تحصیل کرده هستم که متاسفانه با وجود این تحصیلات اینطور راهنمایی م کردن. از لحاظ مالی هم خوبیم و به لحاظ قیافه باید بگم همه میگن که خوشگلم. خودمم لیسانسم ولی شوهرم از یه خونواده تقریبا بی سواده، البته فرهنگشون پایین نیست. خودشم که دیپلمه و قیافه ش هم که همونطور که گفتم متوسط به پایینه. فقط وضعیت مالیشون نسبتا خوبه و ظاهرخونواده خوبی بودن. گاهی حس میکنم هیچ تناسبی نداشتیم و نمیدونم چرا خدا این آدمو تو سرنوشت من گذاشت. حتی اون هم با یه آدم دیگه خیلی خوشبخت تر میشد. حالا من موندم و یازده سال عمر بر باد رفته و یه بچه بی گناه. چیکار کنم م .
نویسنده:چلچله، ارسال شده در دوشنبه 31 فروردين 1394 ساعت 01:28 قبل از ظهر، 33385 بار مشاهده شده، 15 نظر، PDF،