آیتمها

 

کارشناس

 

 

 

 

 

 

كاربري


 خوش آمديد, مهمان
 آي پي شما: 54.243.2.41

نام كاربري
پسورد
کد امنيتي  
 

 کاربران سايت:
 آخرين: aaaaaaaa

 بازديدکنندگان:


 کاربران حاضر در سايت:
  88.99.195.86
  84.247.115.30
  54.243.2.41
  54.160.173.172
  54.158.248.39
  52.90.40.84
  52.167.144.226
  52.167.144.222
  52.167.144.191
  52.167.144.181
  52.167.144.171
  52.167.144.170
  5.211.17.92
  47.128.59.164
  47.128.59.158
  47.128.36.6
  47.128.122.88
  47.128.112.36
  44.204.65.189
  44.202.183.118
  44.200.23.133
  40.77.167.24
  40.77.167.132
  3.237.178.126
  207.46.13.7
  207.46.13.151
  207.46.13.14
  207.46.13.127
  207.46.13.116
  183.88.49.63
  178.44.219.169
  171.248.219.104
  171.248.211.153
  17.241.75.69
  157.55.39.10
  135.181.75.58

تبلیغات

اعلانات

مطالب دریافتی

بدون موضوع


عنوان متن دریافتی :  احتیاج به کمک و همفکری دارم. کجای این دنیام

چلچله

سال تولد 62 /// جنسیت مونث //وضعیت تاهل متاهل //عنوان متن احتیاج به کمک و همفکری دارم. کجای این دنیام؟؟

     


سلام به همه شمایی که نمیشناسم ولی باهاتون احساس همدلی میکنم من یازده ساله ازدواج کردم و بعد شش هفت سال بچه دار شدم. وقتی ازدواج میکردم سنی نداشتم نوزده سال. آشنایی مون خیلی سنتی و از طریق معرفی یکی از اقوام بود. از همون اول که شوهرمو دیدم،اصلا از قیافه و ظاهرش خوشم نیومد. طوری که رسما جوابم نه بود ولی به اصرار پدرو مادرم، که میگفتن روش فکر کن و موقعیت خوبیه. منم درواقع مجبور شدم روش فکر کنم و بعدم.که از روی حماقت که فکر میکردم به این وسیله رضایت و خشنودی پدر و مادرم رو تامین میکنم جواب مثبت دادم. سنی نداشتم و اصلا فکر نمیکردم این یه موضوع دایمیه و با همین بله کوتاه تموم نمیشه. یعنی اصلا به اونجاهاش فکر نمیکردم فقط اون لحظه میخواستم خانواده م ازم راضی بشن. حتی به پدر و مادرم احساسمو گفتم ولی اونا گفتن مهم نیست و قیافه عادی میشه و خلاصه راهنمایی های غلطکردن و منو تو یه مسیراشتباه انداختن و بعدم که صیغه خوندیم و منم که اصولا آدم معذبی هستم وبعدش انگار وقتی گریه ها و ناراحتی منو دیدن، تازه متوجه شدن که چه اشتباهی بوده این کار، بهم گفتن اگه واقعا دوستش نداری بگو بهم بزنیم ولی من دیگه احساس میکردم راه نجاتی نیست مخصوصا که یه جورایی فامیل میشدن و یه بزرگ فامیل معرفیش کرده بود، نمیتونستم دیگه نه بگم و فکر میکردم آبروریزی میشه. بچه بودم و خیلی بچگانه فکر میکردم. خلاصه کاری نداریم همه چیز پیش رفت و ما ازدواج کردیم. سالها گذشت منم بخاطر همین بچه دار نشدم چون از محکم بودن زندگی م مطمئن نبودم، نمیخواستم یه آدم دیگه رو این وسط بیارم. گرچه وضع از زمان ابتدایی آشنایی مون بهتر شده بود ونمیدونم عادت بود یا انس ولی محبتی ازش به دل داشتم. اخلاقیات بد و خوب داشت که بهشون خو گرفته بودم. تا اینکه بالاخره تصمیم گرفتم بجه دار شم و شاید وقتی بابای بچه م بشه بیشتر دوستش داشته باشم. شاید باورتون نشه ولی با کمال حماقت فکر میکردم سرمو به بچه گرم میکنم و نداشته هام از یادم میره و فرصت فکر کردن به اونا رو ندارم البته اینم بگم که عاشق بچه بودم و بعد چند سال زندگی جاش حسابی خالی بود که . خلاصه بچه دار شدم ولی بعد بچه دارشدن اخلاق شوهرم حسابی عوض شد حتی به بچه حسادت میکرد. روز به روز اخلاقهاش بدتر میشد وبا من و بچه بداخلاقی و بددهنی میکرد. البته میدونم که دلیل حسادتش به بچه توجه من به بچم بود، ولی دست خودم نبود نمیتونستم اونو بیشتر از بچم دوست داشته باشم. چند بار هم مشاوره رفتم ولی تاثیری نداشت. خلاصه ش که الان دیگه به جایی رسیدیم که هیچی دیگه بینمون نمونده همش حسرت زندگی موفق دیگران رو میخورم و دایم برای خودم افسوس میخورم که با یه اشتباه کل زندگی مو به فنا دادم. برای بچم هم دلم کبابه، خونه،نمیدونید چه احساس بدی دارم دیگه حوصله هیچکسو ندارم با همه دعوام میشه. به سختی دارم زندگی مو شوهرمو تحمل میکنم. گاهی احساس میکنم دارم خفه میشم از شدت ناراحتی و غم. از یه طرف غصه خودمو میخورم از یه طرف غصه بچمو که اگه جدا بشم چی سرش میاد. داغونم داغون. ترخدا شما جای من بودید چیکار میکردین؟؟؟ اینم بگم من از یه خونواده تحصیل کرده هستم که متاسفانه با وجود این تحصیلات اینطور راهنمایی م کردن. از لحاظ مالی هم خوبیم و به لحاظ قیافه باید بگم همه میگن که خوشگلم. خودمم لیسانسم ولی شوهرم از یه خونواده تقریبا بی سواده، البته فرهنگشون پایین نیست. خودشم که دیپلمه و قیافه ش هم که همونطور که گفتم متوسط به پایینه. فقط وضعیت مالیشون نسبتا خوبه و ظاهرخونواده خوبی بودن. گاهی حس میکنم هیچ تناسبی نداشتیم و نمیدونم چرا خدا این آدمو تو سرنوشت من گذاشت. حتی اون هم با یه آدم دیگه خیلی خوشبخت تر میشد. حالا من موندم و یازده سال عمر بر باد رفته و یه بچه بی گناه. چیکار کنم م .

 

نویسنده:چلچله، ارسال شده در دوشنبه 31 فروردين 1394 ساعت 01:28 قبل ‏از ظهر، 33377 بار مشاهده شده، 15 نظر، PDF،



علی در 8 سال و 11 ماه و 13 روز و 21 ساعت و 44 دقیقه پیش گفته

سلام چلچله جان. من یه پسر مجرد 24 ساله هستم. مشکلی دارم که چندان شبیه تو نیس. اما میخوام بگم غصه نخور عزیز جان. ما برتر از اونیم که غم بخوریم. ما یه خدای عاشق پیشه داریم. ما رو از عشق به وجود آورده و دوباره عاشقانه میریم پیش خودش.

خسته شدی قصد زمین ساختی   سایه بر این آب و گل انداختی

باز چو تنگ آیی از این تنگنای   دامن خورشید کشی زیر پای

تو تواناییها و نقاط مثبت و ویژگی های دوست داشتنیتونو فراموش نکردی؟ تو چو یوسفی ولیکن به درون نظر نداری.

پیشنهاد من اینه که یه نامه به استاد عشق و محبت، دکتر الهی قمشه ای بده. دیدار ایشون زندگی منو از نابودی به سمت شکوفایی تغییر داد. و حتما این آدرسو ببین

www.drelahi.net

محمد در 8 سال و 11 ماه و 11 روز و 20 ساعت و 31 دقیقه پیش گفته

سلام منم دقیقا مشکل شمارو دارم ولی من پسرم و همسرم اینطوریه دقیقا.مشکلم با شما یکیه من از همسرم و خونوادش بی زارم.و سه بچه دارم دوقلو و یک تک نمیدونم باید.چکار کرد نمیدونم خسته شدم خسته

samira805 در 8 سال و 11 ماه و 8 روز و 3 ساعت و 27 دقیقه پیش گفته

خانم چلچله، شما یازده سال زندگی را با ناراحتی سر کردید که فقط قیافه اش دلپسندتون نبود؟! بعد این یازده سال یعنی اینقدر شوهرتون چیزای خوب نداره که هنوز گیر قیافه اون هستید؟! خب این اشتباه محض شماست که این همه سال یه چیز به این بی اهمیتی را بنای خراب کردن زندگیتون گذاشتید! شما 11 سال خوبی و ها و بدی های شوهرتونو دیدید، باهاش زندگی کردید، میگید محبتی از ایشون به دلتونه، اما بازم ازش بدتون میاد! بهتره یکم این شیوه را تغییر بدید، بهتره بشینید فکر کنید تو این 11 سال چقدر می تونستید جریان را تغییر بدید و عاشق همسرتون باشید اما نکردید، ا الان شروع کنید، حیفه زندگی را که الان تازه به جاهی خوبش رسیده فقط با فکر اینکه شوهرتون قشنگ نیست به کام خودتون و همسرتون تلخ کنید. باور کنید اینجا اشتباه از شماست. فکر میکنی اگه شوهرت زیبا بود زندگی هنوز همین روشو بهت نشون میداد، نه، مطمئن باش اونوقت ممکن بود از زیبایی شوهرت زجر بکشی.

همینکه این باور غلطت را درست کنی مطمئن باش به همسرتم محبت بیشتری میکنی و وجود بچه باعث حسادت اون نمیشه. خیلی سخته ی مرد بدونه همسرش بعد یازده سال هنوز اونو دوست نداره و تازه همون یه جای کوچیک هم که تو دلت داره بچه گرفته، عذابیه براش

چلچله در 8 سال و 11 ماه و 4 روز و 16 ساعت و 55 دقیقه پیش گفته

خیلی ممنون علی آقا. امیدوارم خداوند مشکل همه رو بدست توانایی خودش حل کنه و مشکل من رو هم یه جوری که کمترین آسیب به بچم برسه، حل کنه. آقا محمد امیدوارم شما هم راهتونو پیدا کنید. البته شما سه تا فرزند دارین تصمیم گیری برای شما، خیلی سخت تره. نمیدونم چی بگم خدا به هممون رحم کنه. ممنون از حرفهاتون.

چلچله در 8 سال و 11 ماه و 11 ساعت و 19 دقیقه پیش گفته

خیلی ممنونم علی آقا. حتما مراجعه میکنم. و آقا محمد امیدوارم راهی هم برای شما پیدا بشه گرچه شما سه فرزند دارین وتصمیم گیری شما خیلی سخت تره. امیدوارم هممون مورد رحم و مهربانی خدا قرار بگیریم. باز هم اگه کسی میتونه راهنماییم کنه خییییلی ممنون میشم نظرشو بذاره.

سمیرا در 8 سال و 10 ماه و 24 روز و 21 ساعت و 58 دقیقه پیش گفته

شما یک نفرو به جرم زشت بودن از زندگی عاشقانه محروم کردید .یازده سال یک اشتباه ادامه دادید. یک بچه اضافه کردید.تمومش کن شاید اون عشق دیگه تجربه کنه

amin20 در 8 سال و 10 ماه و 20 روز و 11 ساعت و 35 دقیقه پیش گفته

ﺑﺎ ﺳﻠﺎﻡ. ﺑﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎ, ﺑﻪ ﺧﻮﺑﻲ ﻫﺎﻱ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﻓﻜﺮ ﻛﻦ . ﺍﺯ ﻛﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻛﻪ ﺑﺨﻮﺍﻱ ﺟﺪﺍ ﺑﺸﻲ و ﺯﻧﺪﻛﻲ ﺑﻌﺪﻳﺖ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ. ﻗﺪﺭ ﻭﺿﻌﻴﺖ ﻓﻌﻠﻲت ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻥ و ﻟﻴﺴﺘﻲ ﺍﺯ ﺧﻮﺑﻴﺎﻱ ﺷﻮﻫﺮﺕ ﺑﻨﻮﻳﺲ. ﺑﻌﺪ ﻓﻜﺮ ﻛﻦ و ﺗﺼﻤﻴﻢ . ﺧﺪﺍ ﺣﻔﻆﺘﻮﻥ كنه

somaye در 8 سال و 9 ماه و 26 روز و 12 ساعت و 18 دقیقه پیش گفته

بنظرم این تصمیم اشتباه توبوده به شوهرت ربطی نداره مگه اون نمیتونست بخاطر اینکه فهمیده دوستش نداری هزار تا راه غلط دیگه مثل جدایی وسرگرمی های خیابونی رو برای خودش درست کنه ولی مشخصه دوست داره پس شماهم اینقد مسئله ی قیافه رو بزرگش نکن

نیما در 8 سال و 9 ماه و 4 روز و 23 ساعت و 33 دقیقه پیش گفته

قیافش بخوره تو سره من باید یه کاری کنی از این زندگیت لذت ببری . ناچاری . هیچ راه دیگه ایی نیست چون بچه داری . اگ بچه نداشتی میگفتم طلاق اما واقعا اخه قیافه انقدر مهمه که اینجوری بشه؟ فک نکنم بخدا موفق باشید

زهرا در 8 سال و 8 ماه و 18 روز و 21 ساعت و 59 دقیقه پیش گفته

سلام چلچله.این اشتباه توبوده که جواب بله دادی اون که به زور تورونگرفته.مگه دست اونکه زشته.کار خداس.توام حتما یک عیبی داری هیچکس بی عیب نیس.هرکی یچیز خوب ویچیز بدداره.خداروشکرکن.وبه همسرت علاقه مند شو.فک کن مثلاخوش تیپ، بود ولی معتاد بود.شمارو ول میکردمیخاستی چیکاکنی.

ناشناس در 8 سال و 7 ماه و 20 روز و 17 ساعت و 1 دقیقه پیش گفته

سلام چلچله

به نظرم تو باید خودت رو تغییر بدی چون فکر میکنی همه خوشبخت هستن نه عزیزم بعضی ها عادت دارن خودشونو نشون بدن همه دعوا دارن

قدر زندگیتو بدون، فکر نکن که سواد شعور میاره، به خدا هیچی تو قیافه نیست قیافه سال اول زندگی مهمه اما بعد از اون اخلاقه که این هم باید براش تلاش کنی

ازدواج سنتی داشتی آره، اما تو باید زندگیت رو بسازی و شوهرت رو خوشبخت کنی

فکر میکنی چند ساله دیگه زنده هستیم که اینجوری فکر میکنی

بهتره خودتو مشغوله کلاسای هنری کنی تا این فکرا ازت دور بشه

امیدوام زندگی خوبی رو واسه خودت بسازی، نباید منتظر باشی که کسی بیاد زندگیت رو تغییر بدن

همه چیز به خودت بستگی داره

خوش باشی

nafas26 در 7 سال و 11 ماه و 21 روز و 23 ساعت و 34 دقیقه پیش گفته

عزیزم قیافه حتی اگه خیلیم خوشگل باشه بعد یمدت عادی میشه،شما خیلی به خودت تلقین کردی که شوهرت زشته،خیلیا هستن قیافه خوب دارن ولی تو زندگی شون به همسرشون خیانت میکنن،بنظر من یه مرد نباید خوشگل باشه چون همه به اون ستاره ای که پرنور تره نگاه میکنن،خود من الان سر این مسئله خیلی به مشکل برخوردم.اوایل طرز تفکرم شبیه به شما بود اما الان میگم اخلاق خوب مهمتره،قدر شوهرتو بدون بخاطر بچه ت سعی کن خودت و طرز فکرت و عوض کنی.مشاوره حضوری برو نتیجه میگیری.موفق باشی

رعنا در 7 سال و 2 روز و 21 ساعت و 41 دقیقه پیش گفته

ببخشید علی آقا من خیلی مشتاق دیدار استاد قمشه ای هستم .چطوری باهاشون ارتباط برقرار کنم؟ میشه لطفا راهنمایی کنین.ممنون

Neda در 6 سال و 9 ماه و 11 روز و 16 ساعت و 40 دقیقه پیش گفته

سلام دوستان.وقتتون بخیر

نمیدونم از کجا باید شروع کنم.کدومشو باید بگم

الان ۹ ماه که عروسی کردم روزای خوش و بدی داشتم.از شوهرم و خانوادش خیلی ناراضیم.البته ناگفته نمونه تا زمانی که با همیم خیلی خوبه به محض اینکه اونا زنگ بزنن یا بریم اونجا دعوا و بحث شروع میشه

نمونش دیشب.وقتی که رفتیم اونجا همه چی خوب بود اما موقع برگشت بحث و دعوامون شروع شد.اونم بخاطر حرف باباش

الان یک هفته اس که مادربزرگ من فوت کرده.حتی مراسمش نیومدن

اونوقت دیشب از من خواستن که هفته دیگه باهاشون برم عروسیم حتی به من گفت دیگه اون مرده پیرم که بود.منم ناراحت شدم و مخالفت کردم و گفتم من نمیتونم فعلا عزاداریم و مادرم ناراحت میشه و ناراحتیه اون واسم مهمه این حرف من شده یه بحث.

که شوهرم به من میگه تو بیخود کردی این حرفو زدی.تو کی هستی که بخوای با بابای من اونجوری حرف بزنی.حتی تهدیدم میکرد.بارها شده حتی بخاطرشون دست هم روم بلند کرده

اصلا پیش اونا ازم من حمایت نمیکنه.خسته شدم.نمیدونم دیگه چیکار باید کنم

حالا این یه نمونش بود

واقعا بریدم.بارها شده که خواستم دست به خودکشی بزنم اما بخاطر پدر و مادرم ترسیدم

لطفا کمکم کنین.هیچکسم ندارم که باهاش درد و دل کنم

ارسال یک نظر جدید

نام شما
ايميل (منتشر نخواهد شد)
آدرس وبسايت
كد امنيتي