آیتمها

 

کارشناس

 

 

 

 

 

 

كاربري


 خوش آمديد, مهمان
 آي پي شما: 52.90.50.252

نام كاربري
پسورد
کد امنيتي  
 

 کاربران سايت:
 آخرين: aaaaaaaa

 بازديدکنندگان:


 کاربران حاضر در سايت:
  95.67.173.100
  85.208.96.208
  66.249.66.162
  66.249.66.161
  66.249.66.160
  54.81.33.119
  54.243.2.41
  54.234.136.147
  54.221.43.155
  54.163.62.42
  54.159.186.146
  52.91.84.219
  52.91.67.23
  52.91.0.68
  52.90.50.252
  52.54.103.76
  52.205.159.48
  52.167.144.145
  47.128.51.163
  47.128.40.13
  47.128.29.45
  47.128.29.29
  44.213.75.78
  44.212.39.149
  44.212.26.248
  44.211.117.101
  44.205.5.65
  44.201.24.171
  44.201.131.213
  44.200.74.73
  44.200.145.114
  44.199.212.254
  44.193.80.126
  37.255.124.123
  35.175.172.94
  35.173.178.60
  34.234.83.135
  34.226.141.207
  34.201.16.34
  3.239.119.159
  3.238.79.169
  3.237.91.98
  3.237.65.102
  3.237.51.235
  3.237.178.126
  3.236.214.123
  3.236.19.251
  3.236.139.73
  3.235.227.36
  3.230.1.23
  3.227.239.160
  207.46.13.168
  207.46.13.107
  184.72.135.210
  18.234.139.149
  18.232.188.122
  157.55.39.52
  103.121.39.158

تبلیغات

اعلانات

مطالب دریافتی

بدون موضوع


عنوان متن دریافتی :  آخه چکار کنم؟

ز.م

سال تولد 61 جنسیت مونث وضعیت تاهل متاهل

   


سلام دوستان
من 33 سالمه 9 اله ازدواج کردم یه بچه2.3 ساله دارم با شوهرم تقریبا مشکلی ندارم جز یه مورد که برمیگرده به خانواده اش. میتونم خیلی خلاصه بگم که همسرم به خانواده اش تعصب غیر معقولی داره و از ابتدای زندگی من و ایشون فقط وو فقط دعواها و بحثهایمان سر خانواده اش بوده تا من تصمیم گرفتم با این موضوع کنار بیام ولی متاسفانه علی رغم مشکلات و دخالتهایی که خانوادش کرده اند در زطندگی ما و حتی جاریم که تهمت ناروایی به من زد و... شوهرم نمیخواد اینو بفهمه که اونها چرا با زندگی بچشون این کارها را میکنه و هیچ وقت از من دفاع نمیکنه ... اینها همه مقدمه بود حالا میرم سر اصل مطلب هیچ وقت خانواده شوهرم به من توجه نکردند و تحویلم نمیگیرنن با اینکه من خیلی بهشون محبت میکردم و احترام میگذاشتم خلاصه برای شب چله پدر شوهرم ما را دعوت کرد خونشون و ما هر دو سرما خورده بودیم شدید و نزدیک امتحانات پایان ترممون هم بود ولی خدا را شاهد میگیرم من فقط برای اینکه پیش خودم گفتم مگه چند بار در طی سال پیش میاد که همه خواهر برادرها پیش هم جمع شن و به خاطر شوهرم گفتم میریم با اینکه اصلا حال خوبی نداشتیم و برای اینکه رفتار سرد خانواده شودهر را دیده بودم یه جعبه شیرنی ههم گرفتم بردیم که اگه کدورت و کینه ای هست حل بشه غروب اول رفتیم خونه خواهر شوهرم که ت ازه عمل کرده بود عیادت که خونه اش چسبیده به خونه مادر شوهرم وقتی رفتیم دختر برادرشوهرم داشت از خونه خواهر شوهرم بیرون میومد و ما هم زیاد ننشستیم و رفتیم خونه مادر شوهرم که یکی از خواهر شوهرام سریع اومد تو اتاق خواب گفت داداش ما شام خوردیم ساعت 7 شب بود شما این اتاق شام بخورید من خخخخخخخخ ناراحت شدم چون همیشه با کارهاشون منو عذاب میدن و برای اولین بار حرف زدم گفتم آدم جایی که عزت و احترام بهش نمیذارن نمیره و... و اونها گفتن داداش تکلیفو روشن نکرده و... مامان گشنه اش بوده و... خواستیم زودتر شام بخوریک که شب چله است و... منم گفتم دختر برادر شوهرم که دید ما را خوب به ما زنگ میزدید که زودتر بیایید میخواهیم شام بخوریم و قهر کردم رفتم خونه خواهر شوهرم بغل دستی- بعد مادر شوخرم اومد دنبالم با یک قیافه بر افروخته که بیا گفتم خودتونوئبگذارید جای ما که برادرش شوخرم که تنها20 سالشه اومد انگار که شوهرم باشه گفت پاشو پاشو بهت میگم گفتم تو کار نداشته باش این موضوع مربوط به تو نیست بعد هر پی دهنش اومد جلو خانواده خواهر شوهرم و مادرشوهرم بهمگفت ببخشید معذرت میخوام بیان میکنم گفت بیام بزنم انت کنم تا حالا کسی انت کرده اگه دیگه تو جرات کردی پات بذاری اینجا این خط و این نشون و هیچ کس هیچی بهش نگفت حتی میخواست منو بزنه و من دویدم رفتم خونه چدر شوهرم به شوهرم گفتم فکر میکنید چکار کرد؟ هیچی به هیم داداش20 سالش گفت.. جان زن داداش چکار کرده که تو بهش اینجوری گفتی..... داشتم میمردم مثل یخ واررفتم بعد اومدیم خونمون و تا چند ماه با هم جدال داشتیم و انها هیچ اقدام نردن نه زنگی نه هیچی... شوهرم فت چند وقت نمیریم ولی من با توجه تعصبش میدونم خودش بدون من میرفته .. نهار عید مادر شوهرم مهمونی از بچه هاش میگیره حتی برای اون هم دعتومن نکرد... و تا زه آدم بد داستان من شده بودم... برای عید و روز اول عید یه جنگ هم افتاد تو خونمون که شوهرم گفت بیا بریم عیدیشون من گفتم نمیام انم میگفت منم خونه هیچکدوم از فامیلا نمیام... خودش تنها رفت بعد که برای مهمونی مامانم که چند بار زنگ زد حتی خواهرم میخواست بیاد دنبالش تازه خانواده ام گفتند چی شده و من براشون تعریف کردم و مامانم گفت عیب نداره تو برو عیدیشون و... روز 12 فروردین شوهرم زنگ زد که بریم خونشون که نبودند وبا زهم نه تماسی و نه ... تا روز مادر من رفتم برای مادر شوهرم یه لباس ابریشم گرانقیمت گرفتم شبش بردیم براش ولی اصلا به من محل نگذاشت و بعدش هم با ز نه زنگی و نه
حالا برای برادر شوهرم که 30 ساله زن گرفتن و یه ماه پیش نامزدیش بود و اونا اصلا به من زنگ نزدن و به شوهرم گفته بودن بیایید و من همیشه سر این موضوع که چرا خونه زنگ نمیزنند به من بگن ناراحتم وشوهرم بهشون گفته زنگ بزنید خونه ولی اونها همیشه میخوان منوو حرص بدن نمیزنند خلاصه واسه نامزدی هم برخلاف میل باطنیم رفتم ولی دوباره شامشون را خورده بودند و اینبار شوه رم ناراحت شد و اومدیم خونه دوباره از اون موقع نه زنگی و نه هیچی... من به شوهرم میگم اونا به هر زبونی دارند به ما میگن ما نمیخواهیم شما بیایید اینو بفهم ولی اون بی منطق باز طرفداریشونو میکنه الانم عقدشونه و شوهرم میگه باید بریم و من میگم دیگه خسته شدم از این همه حقارت ونمیام تا اونها بالاخره یه اقدامی بکنن واز طرفی هم دوست ندارم شوهرم تنها بره حالا به نظرتون چکار کنم بهتره بخدا شوهرم قدرمو نمیدونه حالا من خ خ خ خلاصه گفتم ممنون که راهنمایی درست کنید ... ...

 

نویسنده:ز.م، ارسال شده در يكشنبه 22 شهريور 1394 ساعت 11:25 قبل ‏از ظهر، 106782 بار مشاهده شده، 3 نظر، PDF،



زهرا در 8 سال و 2 ماه و 8 روز و 4 ساعت و 53 دقیقه پیش گفته

سلام عزیزم

مادر من هم خواهرشوهرایی داره ک خیلی توی زندگیش دخالت میکنن دعوا راه می انداختن بین جاری ها خبر می اوردن و خیلی چیزهای دیگه

ولی مادر من خیلی صبوره بخاطر بابام و ارامش زندگی مون اصلا اهل دعوا و گلایه نیست ولی بقیه جاری هاش همیشه سر این موضوع ک این جاری رو بیشتر دوست دارین یا بهش بیشتر احترام میزارین و هزارتا چیزهای ریزو درشت دیگه باهام اکثر مواقع قهرن

ولی مادرم همیشه میگه هرچقدم بد باشن ولی چون خانواده ی بابام محسوب میشن و بابام خیلی احترامشون میزاره بخاطر بابام هچ وقت جواب گلایه هاشون ودعوا هاشون رو نمیده الان دیگه عمه هام خیلی با مادرم خوبن کلا شده سنگ صبورشون

اصلا دعواهای اونا با ما ک غیر قابل وصف بود خیلی بد بود اون موقعه ها مادرم هیچ وقت جوابشون رو نمیداد ولی بعضی موقعه ها من باهاشون حسابی دعوا میکردم ولی خوب همه چی گذشت





مادرم همیشه نصحیتمون میکنه ک ارامش زندگی تون رو بخاطر این چیزها بهم نریزید

خواهرشوهرم چند وقت پیش شام همه زن داداش هاشو دعوت گرفت جز من ولی من بخاطر همسرم هیچی نگفتم وگلایه ای هم نکردم بعدش خودش اومد ازمن معذرت خواهی کرد







بنظر من رفتار برادر شوهرتون بد بوده ولی خوب قابل گذشته عموی منم یه بار خیلی با یکی از زن داداش هاش دعوا کرد

خواهر شوهراتون هرچقدم که بد باشن بازم خواهرهمسرتون هستن و ایشون اونارو دوست داره پس بنظرمن بخاطر زندگی مشترک خودت و ارامش خانه خودت باهاشون دوباره رابطه برقرار کن و صبور باش و گذشت داشته باش اصلا هم غصه نخور این مشکلات رو همه دارن یه کم صبر کنی حل میشه

بخدا من مشکلات عروس و خانواده ی شوهر هایی دیدیم خیلی بدتررررررررر از مال شما ولی الان دیگه دستم درد گرفت ازبس نوشت توکل کن بخدا همه چی درست میشه

فاطمه.بدبخت در 6 سال و 11 ماه و 24 روز و 1 ساعت و 26 دقیقه پیش گفته

سلام دختری ۱۵ پانزده ساله هستم نمیدونم از کجا شروع کنم این موضوع واسه چند ماه پیشه که یهویی خیلی اتفاقی انگشتم به بکارتم اسابت کرد و پرده ام دچار اسیب دیدگی شدید شد که وقتی عکس پرده ام به یه دکتر از طریق ایمیل فرستادم گفتن که سکس داشتم ولی اینطور نبوده میترسم هم که به مادرم بگم چون شاید باورم نکنه و همچنین میترسم تو اینده همسرم باور نکنه که من باکره هستمو سکس نداشتم به خدا زندگیم جهنمه من حالا حالا ها ازدواج نخواهم کرد و تو این چند سال نمیتونم تحمل کنم این عذابو حالم خیلی بده من دختر پاکی ام و به این اسم تو خانواده مون مشهورم هرکی منو تو خانواده میبینه خوشش میاد و به پاکی من ایمان میاره ولی اگه وقتی اسیب بکارتمو ببینن دچار بدبختی بزرگی میشم واقعا حالم بدع بعضی وقتا با خودم میگم ای کاش بمیرم چون من تاحالا دستای یه پسر رو هم لمس نکردم چه برسه به سکس حالا موندم چ کنم بیشتر به خودکشی فک میکنم ولی کمی هم امید به خدا دارم ولی این امید خیلی کمه من دارم عذاب میکشم

ای خدااااا

ارسال یک نظر جدید

نام شما
ايميل (منتشر نخواهد شد)
آدرس وبسايت
كد امنيتي