آیتمها

 

کارشناس

 

 

 

 

 

 

كاربري


 خوش آمديد, مهمان
 آي پي شما: 3.230.152.133

نام كاربري
پسورد
کد امنيتي  
 

 کاربران سايت:
 آخرين: aaaaaaaa

 بازديدکنندگان:


 کاربران حاضر در سايت:
  91.251.12.148
  75.119.200.114
  54.36.149.53
  36.255.61.137
  3.230.152.133
  216.244.66.201
  213.180.203.194
  185.191.171.4
  17.241.219.16
  162.243.140.82
  105.213.84.133

تبلیغات

اعلانات

مطالب دریافتی

بدون موضوع


عنوان متن دریافتی :  احساس تنفر از همسرم

فرزاد

نام مستعار فارسی ( متن شما با این نام منتشر میشود ) فرزاد سال تولد 63 ایمیل آدرس شما جنسیت مذکر وضعیت تاهل متاهل عنوان متن احساس تنفر از همسرم

سلام.من تقریبا سی سال سن دارم.صاحب یه دختر خیلی مهربون و قشنگ یه پسرم تو راه دارم.در طول زندگی مشترکم مثل همه بالا پایین داشتم اما می دونم پشت سر هم مشکلاتم حل میشن.اما مشکل من با همسرم هستش و خیلی داره مشکل ساز میشه.گرچه این اواخر زمزمه جدایی به سرمون زده..اون خیلی سرد مزاج و بی احساسه.به حدی که گاهی مثل وسواسی ها با من برخورد می کنه.من آدم خیلی منطقی هستم.میدونم که این مشکل خیلی تو جامعه ما هست پس طبیعتا رفتم سراغ روانشناس و پزشک و کتاب و .... اما متاسفانه ایراد از اونه و داستان ازین جا شروع شد که اون حتی حاضر نیست که موضوع رو باهاش درمیون بزارم چه برسه به دکتر و حل مشکلمون پیش کس دیگه..من شاید نتونم خوب عنوان کنم ولی میدونم الان تقریبا یه ساله رسما هیچ نسبتی باهم نداریم.من خیلی رنج میکشم و داره زندگیم متلاشی میشه.بذارید اینطور بگم تصور اینکه یه بار زندگی میکنی یه بار جوونی یه بار برای همیشه همه چی میگذره و اینکه حتی حاضر نیست قدمی برای حلش بذاره مسلما عکس العمل خیلی بدی از من خواهد دید.در نظر گرفتن دوتا بچه کاری کرده فقط خودخوری کنم اما الان متوجه شدم مثل بمب ساعتی میمونه و عواقب خیلی بدتر از خیانت و جدایی برای بچه هام داره.من خیلی آدم مهربون و با گذشتی هستم خیلی زود فراموش میکنم خیلی کار میکنم اما آدمی هستم در یه لحظه برای خانواده ام از همه چی دست میکشم تا خوش بگذره بهمون.از هر لحاظی هم سعی کردم به تجربه و تذکرات روانشناسم عمل کنم.پشت کارم برای ساختن این قضیه خیلی زیاد بود.نمی دونم چرا این اواخر حتی حاظر نیستم درست بشه و میخوام تمومش کنم.واقعا از اون متنفر شدم.با بزرگ ترهاش صحبت کردم واقعا بعد از مدتی تلاش اونها اظهار ناتوانی کردن.حرف اول و آخرش اینه که زناشویی یعنی اینی که اون تشخیص داده.من چی رو باید قبول کنم؟یه امر بدیهی که جوون های هم سن و . سال من دقیقا عمل میکنن و این خانوم یه نفر هستش که خلاف جهت همه داره میره.اون نه به اجبار ازدواج کرد بلکه دقیقا خواسته هردو ما بود.خیلی هم خوشحال بودیم.اما من دارم میگم یه تئوری یه عملی.الان دوست داشتن عملی رسیده هیچی هم وسط نیست ولی دقیقا داره آزارم میده.من الان چی کار کنم؟؟؟دست خودم نیست نمیدونم چی شد دیگه حاضر نیستم درست بشه.دوست دارم خیانت کنم انتقام بگیرمو آشکارا اون ببینه و بدونه . اون باید به من بگه چی شده اما نمیگه و الان من دیگه برام مهم نیست.این چه رسمی بود با دوتا بچه داشته هامون رو خراب کرد.از لحاظ مالی کاملا تامین شده.مرتبه شغلی من خیلی بالاست که بلاخره بتونه تو این جامعه غلط پرور سرشو بالا بگیر خودم هم یه آدم ساده و بی حاشیه که لااقل میدونم هرکی نگام میکنه فکر میکنه بیست سالمه.بگید دوستای من بهم شاید من نمیدونم و چیزی از قلم انداختم.


 

نویسنده:فرزاد، ارسال شده در دوشنبه 10 آبان 1395 ساعت 01:50 بعد از ظهر، 23830 بار مشاهده شده، 2 نظر، PDF،



دلارام در 5 سال و 10 ماه و 27 روز و 6 ساعت و 23 دقیقه پیش گفته

یه پیشنهاد میدم روش فکر کن و عمل کن جواب میده، خودتو واسه زنت بگیر سعی کن ندیده بگیریش، سرتو با گوشیت یا بچه هات گرم نشون بدی، خلاصه بی محلی کنی، بچه هاتو بردار ببر رستوران بدون اون، یکم خیطش کن با کله میاد دنبالت، ما زنا احساس جنسی و احساس عشقیمون فقط با یه چی تحریک میشه، کَم مَ حَ لی..... جای دیگم دنبالش نگرد

آیدا در 5 سال و 4 ماه و 15 روز و 4 ساعت و 25 دقیقه پیش گفته

نه اصلا اینکارو نکن.اشتباه محضه من اگه این کارو همسرم بکنه قطعا کاملا ازش قطع امید میکنم.منم کلا از همسرم قطع امید کردم کاملا.دلم خیلی گرفته.خواهراش و مادرش و خانوادش بهش بی محلی میکنن علنی بهش محل نمیدن و اون منو مقصر میدونه.چی رو این وسط گواه بزارم حتی یه سر سوزن کاری نکردم.دیگه از بی عقلی های این مرد خستمه به قران.واقعا دیگه خستمه خدا شاهده.به ولله بچه دو ساله میفهمه این نمیفهمه ای خداااااااااااا.شاید باورتون نشه بی احترامی تا دلتون بخواد بهم کردن هیچی نگفتم ولی دیگه زورم میاد دیگه به حدی رسیده از بس سکوت کردم منو به اندازه پشه حسابم نمیکنن.اونی که حرف نمیزنه مقصر جلوه میدن.کلا خیلی نامردن خیلی.واقعا خسته شدم از دسیسه و مارمولک بازی هاشون.شوهرم میگه تو مارمولک بودی و حسابشونو میرسیدی کار به اینجا نمیرسید!!!!!!میگه تو بلد نبودی حاضر جوابی کنی و جوابشونو بدی امشب میگه تو باعث شدی غریب بشم!!!به خدا سرم سوت کشیده تو یه لحظه حس کردم از مردددددد نفهم متنفرم

ارسال یک نظر جدید

نام شما
ايميل (منتشر نخواهد شد)
آدرس وبسايت
كد امنيتي  
 

نظرسنجی

رای گیری یافت نشد!

جعبه پیام

آخرین پیام ها  
فقط اعضا می توانند پیام ارسال کنند!

جدیدترین نظرات

هیچ نظری وجود ندارد!