آیتمها

 

کارشناس

 

 

 

 

 

 

كاربري


 خوش آمديد, مهمان
 آي پي شما: 3.238.180.174

نام كاربري
پسورد
کد امنيتي  
 

 کاربران سايت:
 آخرين: aaaaaaaa

 بازديدکنندگان:


 کاربران حاضر در سايت:
  66.249.64.39
  66.249.64.38
  52.230.152.5
  52.167.144.215
  52.167.144.214
  52.167.144.181
  52.167.144.145
  5.127.110.54
  40.77.167.255
  37.255.153.21
  3.238.180.174
  216.244.66.201

تبلیغات

اعلانات

مطالب دریافتی

بدون موضوع


عنوان متن دریافتی :  تنهایی

یه منتظر

نام مستعار فارسی ( متن شما با این نام منتشر میشود ) یه منتظر سال تولد 1377 ایمیل آدرس شما جنسیت مذکر وضعیت تاهل مجرد عنوان متن تنهایی

    


  توی این ۲۰ سال زندگی اصلا موفقیت نداشتم ، شکست پشت شکست ، درس نتونستم بخونم ، نتونستم جایی استخدام بشم . با این که پسر مذهبی و با 

اعتقادی هستم و با همه خوب بودم همه ازم بد میگن فقط دلخوشیم ورزش کردنه ، پدرمم که اصلا باهام خوب طی نمیکنه ؟ بعضی موقع ها با خودم میگم کاش یه بیماری بگیرم و سر یک ماه مرگم برسه ، بدجوری خسته شدم ، دست به هرکاری میزنم که بتونم ادامه بدم یه مانع جلوم سبز میشه احساس میکنم بدجوری تنهام ، خدایا یه فکری بکن

 

نویسنده:یه منتظر، ارسال شده در چهارشنبه 23 اسفند 1396 ساعت 11:59 قبل ‏از ظهر، 24752 بار مشاهده شده، 12 نظر، PDF،



دیدگاه در 5 سال و 8 ماه و 16 روز و 23 ساعت و 21 دقیقه پیش گفته

سلام و عرض ادب؛

دوست من؛ احساست نسبت به زندگی و وظیفه‌ای که بهت محول شده رو درک می‌کنم. ما به دنیا اومدیم با ویژگی‌هایی منحصر بفرد، رسالت‌هایی و نیز استعدادی. پیدا نکردنِ اونچه که هستیم یا وظیفه‌ای که بهمون داده شده، یا ندونستن رسالتمون براستی دردناکه و ناامید کننده. خودمون رو به در و دیوار می‌کوبیم و «شکست پشت شکست» به بار میاریم تا متوجه بشیم کجا باید چکار کنیم، تجربه می‌کنیم که در چه استعداد داریم؛ در چه موقعیتی چه کنش و واکنشی داریم و باید داشته باشیم. این آزمون و خطا ادامه داره تا راهی ساخته شه، به دست خودمون. باری، ناراحت‌ کننده‌تر اینه که خیلی از خانواده‌ها به استعدادیابی فرزندانشون توجهی نمی‌کنند، نه تنها تلاشی برای یافتن این مهم نمی‌کنن بلکه اونهارو "به زور" به مسیر بیراهه می‌برند، و اینطور آینده‌ بچه‌هارو دست‌خوش تصمیمات اشتباه و ناآگاه خودشون می‌کنند. سرپرست کودک موظفه استعداد کودک رو پیدا کنه، یافتن استعداد کودک یعنی ساختن زندگی و آینده‌اش. حالا اگر خانواده این رو درک نکنه، چه ؟ میشه گفت بارِ پیدا کردنِ اون استعدادِ به دوش خودِ فرزند میوفته، و حالا اون باید تلاش کنه؛ در خودش غواصی کنه، و خودش رو از درون و بیرون ببینه؛ ببینه که به چی علاقه داره، درک کنه چه کاری می‌تونه انجام بده و در چه چیزی استعداد داره یا نداره. و پیرامونش رو بشناسه.


دوستِ من؛ ناامیدی در این سن خیلی زوده. باید بگم مشکلاتِ غریب‌ و موانع بزرگتر دیگه‌ای هم در انتظارته، اما با این اوصاف و پیش‌بینی‌ها، فکر مرگ شرایط رو مساعد نمی‌کنه بلکه از تو موجودی پست‌ و بی‌مایه و ضعیف می‌سازه. میدونم شرایط مساعدی نداری. اما تلاش‌گر باش، و قوی. براستی آدمها چیزی نیستند غیر از تلاش‌هاشون. تلاش پیوند نبوغ و استعداده. خدا در همه‌ی ما، هم نبوغ نهفته هم استعداد، حالا اگر مسیر هردوی اینهارو پیدا کنی، اما تلاش نکنی چه؟ «شکست»، «مانع» و شرایط سخت رو پله‌ای قرار بده برای پیشرفتت، یعنی از شکست و مانع نرنج، بلکه تلاش کن و تک‌تکشون از مسیرت بردار، اینطور اعتماد به نفست هم بیشتر میشه. گاهی وقتا اهدافی رو تعیین می‌کنیم اما در مرحله «تعیین» باقی می‌مونیم، یعنی گامی جهت رسیدن بهشون برنمی‌نداریم چرا که ممکنِ یا تلاش نکنیم یا ترس از شکست داشته باشیم یا هر دلیل دیگه. گاهی ممکنِ اهدافمون اونقدر دور به نظر برسند که در اول راه ناامید بشیم، گاهی در اولین مانع و گاهی در برخورد با موانع مختلف. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنیم «ارزشش رو نداره» یا « به این اسونی به دست نمیاد» و ..، اما هدف ما هرچقدر پُرمایه‌تر باشه؛ براستی رسیدن بهش سخت‌تره و راه صعبی رو مطلبه؛ اما شیرین‌تر هم هست. موانع مختلف به ما یاد نمی‌دن که جا بزنیم بلکه «ارزشمندی» هدف مارو مشخص می‌کنن، نیز گوشزد میکنن برای چالش‌های جلوتر آماده باشیم یا حتا پیشگیری کنیم. براستی رسیدن به قله، همیشه از سطح شروع میشه و کم‌کم رسیدن به ایستگاه‌های مختلف، و در نهایت با فتح، شیرینی رو می‌چشیم. بنابراین برای تحقق آرزوهامون راهی بغیر از تلاش‌ نیست.

راستی، از پدر و مادر گله کردیم؛ اما مطمئن باش اونها برای فرزندانشون غیر از آینده‌ای خوش چیزی از خدا نمیخوان، و البته تمام تلاش خودشون هم همینه. و نیز مطمئن باش هیچ‌ پدر و مادری فرزندش رو منحرف نمی‌کنه. انحرافی که ازش حرف زدیم از بی‌آگاهی میاد. اگر والدین آگاه باشن، کودک رو آگاهانه به مسیر ناهمواره هدایت نمیکنن، اما حقیقت تلخ اینه که خیلی‌ از ما آدمها (گفتم آدمها، که فکر نکنی منظورم فقط ما ایرانیها هستیم) درگیر همینیم، چه از جبر چه از شانس چه هرچه. درگیر پدر و مادرهایی که ممکن استعداد مارو نفهمن و " به زور " مارو بدبخت کنند. ترسناک‌تر هم اونجاست که والدین هیچ‌وقت متوجه نشن استعداد یعنی چه، به چه درد میخوره. و وقتی که فهمیدن تلاشی براش نکنند.

بهرحال دوست من، از این شرایط سخت استفاده کن، ولی به این شرایط عادت نکن. سِر نشو. سلوک و تجربت از همین اوضاع برمیاد، از بی‌عادتی به شرایط سخت. «آدمی» که از این محیط ساخته میشه پخته‌تر و با معرفت‌تره.

موفق باشی

mrl در 5 سال و 2 ماه و 25 روز و 16 ساعت و 53 دقیقه پیش گفته

از همه بدم میاد . وقتی بهشون میگی حالت بده و مشکلت اینه میگن این که چیزی نیس...

یا هم میگن بیخیال باو درست میشه

اگه به یکی بگی حالم بده جز الهی بمیرم نه چیزی میگه نه کاری میکنه

پس خودتی و خدای خودت

paria در 4 سال و 10 ماه و 1 روز و 17 ساعت و 6 دقیقه پیش گفته

از همه آدمای اطرافم متنفرم چون ن تنها کمک نمیکنن ک فقط طعنه میزنن زخم میزنن و زندگیو سختتر میکنن.تو این چن سال من انقد عذاب کشیدم ک اندازه ی آدم 80 ساله پیرشدم ولی با سیلی صورتمو سرخ نگهداشتم.دیگه نمیتونم.بریدم.فقط تو فکر خودکشی ام

nn22 در 4 سال و 9 ماه و 7 روز و 5 ساعت و 22 دقیقه پیش گفته

سلام من ۲۱ سالمه . انقد که غصه خوردم حس میکنم ۴۰ . ۵۰ سالمه هر طرف زندگیمو نگاه میکنم بدبختیه . دیگه دارم به عدالت خدا شک میکنم . از خانواده ای که دارم راضی نیستم . مامانم که ناراحتی قلبی داره باید همش مراقب باشم . ۳ تا داداش دارم که ازدواج کردن ولی مثه بچه ها برخورد میکنن . همش باید مراقب رفتاراشون باشم . بابامم که یه ادم خسیسه که اصلا از بابام راصی نیستم . خودمم که پشت کنکورم . دوست پسرمم که سرطان گرفته

elnaz10 در 4 سال و 4 ماه و 20 روز و 4 ساعت و 1 دقیقه پیش گفته

من یه ادم بدخت و نا امیدم به نظرتون می تونم امیدی هم داشته باشم

از بچگی توی خونه ما دعوا بود پدر خشن که همیشه ما را کتک میزد با هیچکسم رابطه نداشتیم همیشه خودش تنهایی مسافرت می رفت ولی ما حق نداشتیم حتی جمعه ها یکم بریم بیرون خلاصه ۱۸ سالم بود که برای همیشه مادرم را از خونه بیرون کرد البته بارها این کار را کرده بود و مادر بیچاره ام به هر شکل بود بر میگشت خیلی وقتا که بیرونمون میکرد شب توی کوچه می موندیم چون جایی نداشتیم بریم. وقتی بار اخر برای همیشه از اون خونه رفتیم خونه مادربزرگم. به امید اینکه اونجا ما را قبول کنند اما اونجا هم از مادر بزرگ گرفته تا دایی ها همشون کاری باهامون کردند که با خواهر و برادرم فرار کردیم گفتیم میریم گوشه خیابون میخوابیم ولی چند تا از فامیل پیدا مون کردند و برگشتیم. پدر هنوز دست از سرمان برنداشته بود و هر روز میومد در خونه مادر زرگ فحاشی می کرد و ما خجالت میکشیدیم. بالاخره به کمک یه شر خر خونه ای که به نام مادرم بود را فروختیم و با نصف پول اون خونه یه خونه کوچک قدیمی خریدیم نصف پول خونه را شر خر گرفت و باور کنید حتی فرش کف خونه ی ما نبود من تازه فوق دیپلم گرفته بودم درس خون بودم و دلم میخاست ادامه بدم اما ما هیچ پولی نداشتیم حتی پول غذا نداشتیم چه برسه به پول خرید کتاب و کنکور دادن. خلاصه هر کدوممون شروع به کار کردیم تا بتونیم بلکه زندگی را بگذرونیم سالها طول کشید تا تونستیم همه اسباب خونه را بخریم. من با خواهرم یکسال تفاوت داشتیم و هر دو مون داشت از سن ازدواجمون می گذشت اما یهو خدا خواست و یه خواستگار برای خواهرم اومد که به دلش نشست خواهرم باهاش ازدواج کرد و پول جهازش را خودش داد و قسط بقیه اش را هم شوهرش داد. بعد اون من هر چه صبر کردم کسی به خواستگاری ایم بیاد که بتونم حداقل تحملش کنم نیومد فقط ادمهای بی خود که سرشون به تنشون زیاد بود راستی خودم در کنار کار کردن دانشگاه هم رفتم البته خیلی دیر ولی به هر حال یه لیسانس گرفتم. حالا من ۳۴ سالمه و توی این دنیا تنهام. فکر می کردم بعد اینهمه بدبختی کشیدن ازدواج میکنم و خوشبخت میشم اما هیچ اتفاق خوبی نیفتاد و حالا هم که دیگه هیچ کس خواستگاری ام نمیاد خیلی تنهام خسته شدم شب و روزم شده گریه کردن خیلی دعا کردم هر نمازی وه بگید خوندم هر کاری که بگید کردم اما نشد من واقعا توی زندگی ام فقط سختی کشیدم الانم حقوقم خیلی کنه مادرم توان کار کردن نداره دارم پیر میشم اصلا زندگی را تفهمیدم دلم میخواست منم سر و سامون بگیرم اما خدا انگار اصلا منو نمی بینه تازه من یه گوشه از مشکلاتم را گفتم. به نظرتون امیدم به چی باشه توی تنهایی صبحها به چه امیری از خواب پا شم جلوی دوست و آشنا خجالت میکشم که مجردم.

ارسال یک نظر جدید

نام شما
ايميل (منتشر نخواهد شد)
آدرس وبسايت
كد امنيتي