بازديدکنندگان:
بعد از تنهایی خوشبختیست
سلام عرض میکنم خدمته شما دوستان خیلی خلاصه زندگیمو واستون میگم چون تنها جایی که واسه حرف زدن دارم همینجاست .من با یک دختره پاکو با خدا اشنا شدم همونی که همیشه آرزوشو داشتم اما وقتی بهش پیشناهاده ازدواج دادم گریه کردو گفت هیچوقت نمیتونه باکسی ازدواج کنه هرچی میپرسیدم جوابی نمیداد داشتم از این سر در گمی میمردم همش میپرسیدم ما که واسه ازدواج باهم بودیم پس چرا قبول نکرد..با مادرش زندگی میکرد پدرش شهید شده دختری بسیار مومنو با خدا حقیقتشو بخواید تو پرورشگاه کار میکرد و عاشقه بچه ها بود .دیگه رابطه نداشتیم یعنی اون روزی که بهم جوابه منفی داد گفت اگه خوشبختیمو میخوای برو منم گریه کردمو رفتم برگشتم دیدم داره رفتنمو نگاه میکنه و گریه میکنه خواست برگردم که رفت...دوماه از شدته گریه غصه داشتم دق میکردم فقط از خودم میپرسیدم چرا گفت که برم یه روز رفتم جلوی خونشون صبر کردم تا بره پرورشگاه و برم پیشه مادرش ..وقتی رفتم پیشه مادرش خیلی ناراحت بود اخه ما زیره نظره اون باهم رابطه داشتیمو در جریانه ازدواجمون بود..میدونست بهم جوابه رد داده اما نمیدونست که از جریانه مریضیه دخترش بی اطلاعم گفت دخترم باید پیونده کلیه بشه دیگه دیالیز جوابگو نیست .وای که دنیا روسرم خراب شد سرم چنان گیج رفت که نمیتونم حسی که داشتمو بگم به مادرش گفتم نگید که به من جریانه مریضیشو گفتین ادرسه بیمارستانی که اون تو لیسته پیونده کلیه بودو به بهانه ی اینکه برم سر بزنمو ببینم اوضاعش چطوره گرفتم رفتم به بیمارستان با دکترش که خدا واقا بهش سلامتی بده چون خیلی کمکم کرد دکترش گفت باید عمل بشه و منتظریم واسش یه کلیه پیدا بشه همونجا زدم زیره گریه وای که داغون بودم اما قاطعانه تصمیم گرفتم و به دکترش گفتم من حاظرم کلیمو بهش بدم گفت لطفا الان تصمیم نگیر الان احساساتی هستی نمیدونی چی میگی عصبانی شدم گفتم ما قراره ازدواج کنیم من همسرشم بالاخره گفت باید یه سری ازمایش بدی تا ببینم میتونی یانه خدارو شکر میشد که کلیمو بهش بدم گفتم زنگ بزنیدو به خانوادش بگید از منم اسمی نبرید .خیلی طولانی شد حرفم فقط اینو بگم که کلیمو بهش دادم و حالش خوب شد رفتم عیادتش بهش گفتم باید بهم میگفتی دیدم داره گریه میکنه تا منو دید زد زیره گریه فهمیدم دکتره که ازش همین الانم خیلی ناراحتم برای اینکه مثلا عشقه منو تو قلبه اون جا کنه رفته بهش همه چیو گفته نمیدونست که ما عاشقو دلداده ی هم هستیم بهش گفتم تو باید از مریضیت بهم میگفتی مادرش داشت گریه میکرد وای انگار به یمباره تمومه غمه از دلش داشت پر میکشید مادری سختی کشیده که از غمه مریضیه دخترش پیر شده بود همونجا جلوی مادرش ازش خواستگاری کردم بغض کرد گفتم اگه منو واسه ازدواج نمیخوای بگو تا واسه همیشه برم هیچی نمیگفت شروع به گریه کرد رفتم جلوش نشستم گفتم من جونمو واست میدم دیگه تا اخره عمر نگرانه هیچی نباش مادرتم میاد پیشه ما من نو کریتونو میکنم بالاخره جوابه مثبتو دادو به ارزوم رسیدم و الان در حاله ازدواجیم اینارو نگفتم تا بگم چه خوشبختم این حرفارو زدم تا بگم به خداقسم در زندگی نباید نا امید شد که مارو افریده دوتا راه جلوی ما گذاشته یکی خوشبختی یکی بدبختی این ما هستیم که باید انتخاب کنیم خواستم حرفه دلمو گفته باشم خواهش میکنم پیاممو ثبت کنید
نویسنده:بعد از تنهایی خوشبختیست، ارسال شده در يكشنبه 5 شهريور 1391 ساعت 11:55 قبل از ظهر، 4931 بار مشاهده شده، 4 نظر، PDF،